نذر فرج

عجیبه که بی تو هنوز زنده ایم،عجیبه که بی تو نفس می کشیم...
  • خانه 

همراه با کاروان از مدینه تا شام...

25 شهریور 1401 توسط خادم المهدی

 

            ❣﷽❣

قسمت۳۷

 

در كوچه هاى كوفه اعلام مى شود همه مردم به مسجد بيايند كه ابن زياد مى خواهد سخنرانى كند. همه مردم، از ترس در مسجد حاضر مى شوند. چون آنها ابن زياد را مى شناسند. او كسى است كه اگر بفهمد يك نفر پاى منبر او نيامده است، او را اعدام مى كند. 

ابن زياد سخن خويش را آغاز مى كند: “اى مردم! آيا مى دانيد كه يزيد چقدر در حقّ شما خوبى كرده است؟ او براى من پول بسيار زيادى فرستاده است تا در ميان شما مردمِ خوب، تقسيم كنم و در مقابل، شما به جنگ حسين برويد. بدانيد كه اگر يزيد را خوشحال كنيد، پول هاى زيادى در انتظار شما خواهد بود".193

آن گاه ابن زياد دستور مى دهد تا كيسه هاى پول را بين مردم تقسيم كنند. 

بزرگان كوفه دور هم جمع شده اند و به رقص و پايكوبى مشغول اند. مى بينى دنيا چه مى كند و برق سكّه ها چه تباهى ها مى آفريند. 

به ياد دارى كه روز سوّم محرّم، چهار هزار نفر فريب عمرسعد را خوردند و براى آنكه بهشت را خريدارى كنند، به كربلا رفتند. امروز نيز، عدّه اى به عشق سكّه هاى طلا آماده مى شوند تا به كربلا بروند. آنها با خود مى گويند: “با آنكه هنوز هيچ كارى نكرده ايم، يزيد برايمان اين قدر سكّه طلا فرستاده است، پس اگر به جنگ حسين برويم او چه خواهد كرد. بايد به فكر اقتصاد اين شهر بود. تا كى بايد چهره فقر را در اين شهر ببينيم و تا كى بايد سكّه هاى طلا، نصيب اهل شام شود. اكنون كه سكّه هاى طلا به سوى اين شهر سرازير شده است، بايد از فرصت استفاده كنيم". 

مردم گروه گروه براى رفتن به كربلا و جنگ با امام آماده مى شوند. آهنگران كوفه، شب و روز كار مى كنند تا شمشير درست كنند. مردم نيز، در صف ايستاده اند تا شمشير بخرند. مردم با همان سكّه هايى كه از ابن زياد گرفته اند، شمشير و نيزه مى خرند. 

در اين هياهو، عدّه اى را مى بينم كه به فكر تهيه سلاح نيستند. با خودم مى گويم: عجب! مثل اينكه اينها انسان هاى خوبى هستند. خوب است نزديك تر بروم تا ببينم كه آنها با هم چه مى گويند: 

ــ جنگ با حسين گناه بزرگى است. او فرزند رسول خداست. 

ــ چه كسى گفته كه ما با حسين جنگ مى كنيم. ما هرگز با خود شمشير نمى بريم. ما فقط همراه اين لشكر مى رويم تا اسمما هم در دفتر ابن زياد ثبت شود و سكّه هاى طلا بگيريم. 

ــ راست مى گويى. هزاران نفر به كربلا مى روند، ولى ما گوشه اى مى ايستيم و اصلاً دست به شمشير نمى بريم. 

اينها نمى دانند كه همين سياهىِ لشكر بودن، چه عذابى دارد. وقتى بچّه هاى امام حسين(علیه السلام) ببينند كه بيابان كربلا پر از لشكر دشمن شده است، ترس و وحشت وجود آنها را فرا مى گيرد.

گمان مى كنم كه آنها در روز جنگ با امام حسين(علیه السلام) آرزو كنند كه اى كاش ما هم شمشيرى آورده بوديم تا در اين جنگ، كارى مى كرديم و جايزه بيشترى مى گرفتيم! 

آن وقت است كه اين مردم به جاى شمشير و سلاح، سنگ هاى بيابان را به سوى امام حسين(علیه السلام) پرتاب خواهند كرد. آرى! اين مردم خبر ندارند كه روز جنگ، حتّى بر سر سنگ هاى بيابان دعوا خواهد شد. زيرا سنگ بيابان در چشم آنها سكه طلا خواهد بود. 

* * * 

ابن زياد دستور داد در منطقه “نُخَيْله"، اردوگاهى بزنند تا نيروهاى مردمى در آنجا سازماندهى شوند و سپس به سوى كربلا حركت كنند. 

برنامه او اين است كه دسته هاى هزار نفرى، هر كدام به فرماندهى يك نفر به سوى كربلا حركت كنند. 

مردم گروه گروه به سوى نُخَيْله مى روند و نام خود را در دفتر مخصوصى كه براى اين كار آماده شده است، ثبت مى كنند و به سوى كربلا اعزام مى شوند. در اين ميان گروهى هستند كه پس از ثبت نام و پيمودن مسافتى، مخفيانه به كوفه باز مى گردند. 

اين خبر به گوش ابن زياد مى رسد. او بسيار خشمگين مى شود و يكى از فرماندهان خود را مأمور مى كند تا موضوع فرار نيروها را بررسى كند و به او اطّلاع دهد.194 

هنگامى كه مأمور ابن زياد به سوى اردوگاه سپاه حركت مى كند، يك نفر را مى بيند كه از اردوگاه به سوى شهر مى آيد، امّا در اصل او اهل كوفه نيست. اين از همه جا بى خبر به كوفه آمده است تا طلب خود را از يكى از مردم كوفه بگيرد و وقتى مى فهمد مردم به اردوگاه رفته اند، به ناچار براى گرفتن طلب خود به آنجا مى رود.

 

ادامه_دارد…

 

الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج

 1 نظر

همراه با کاروان از مدینه تا شام...

25 شهریور 1401 توسط خادم المهدی

 

            ❣﷽❣

قسمت۳۶

 

تا چشم حُزِیمه به چشم امام می افتد طوفانی در وجودش برپا می شود .

زانوهای حُزِیمه می لرزد و اشک در چشمش حلقه می زند

. اكنون لحظه دلباختگى است. او گمشده خود را پيدا كرده است. 

او در مقابل امام، بر روى خاك مى افتد… 

اى حسين! تو با دل ها چه مى كنى. اين نگاه چه بود كه مرا اين گونه بى قرار تو كرد؟ 

امام خم مى شود و شانه هاى حُزِيْمه را مى فشارد. بازوى او را مى گيرد تا برخيزد. او اكنون در آغوش امام زمان خويش است. گريه به او امان نمى دهد. آيا مرا مى بخشى؟ من شرمسار هستم. من آمده بودم تا با شما بجنگم. 

امام لبخندى بر لب دارد و حُزِيْمه با همين لبخند همه چيز را مى فهمد. آرى! امام او را قبول كرده است. 

لشكر كوفه منتظر حُزِيْمه است، امّا او مى رود و در مقابل سپاه كوفه مى ايستد و با صداى بلند مى گويد: “كيست كه بهشت را رها كند و به جهنّم راضى شود؟ حسين(علیه السلام)بهشت گمشده من است". 

در لشكر كوفه غوغايى به پا مى شود. به عمرسعد خبر مى رسد كه حُزِيْمه حسينى شده و نبايد ديگر منتظر آمدن او باشد.187 

خوشا به حال تو! اى حُزِيْمه كه با يك نگاه چنين سعادتمند شدى. تو كه لحظه اى قبل در صف دشمنان امام بودى، چگونه شد كه يك باره حسينى شدى؟ 

تو براى همه آن پنج هزار نفرى كه در مقابل امام حسين(علیه السلام) ايستاده اند، حجّت را تمام كردى و آنها نزد خدا هيچ بهانه اى نخواهند داشت. زيرا آنها هم مى توانستند راه حق را انتخاب كنند.

عمرسعد از اينكه فرستاده او به امام ملحق شده، بسيار ناراحت است. در همه لشكر به دنبال كسى مى گردند كه به امام حسين(علیه السلام) نامه ننوشته باشد و فرياد مى زنند: “آيا كسى هست كه به حسين نامه ننوشته باشد؟". 

همه سرها پايين است، امّا ناگهان صدايى در فضا مى پيچد: “من! من به حسين نامه ننوشته ام". 

آيا او را مى شناسى؟ او قُرَّه است. عمرسعد مى گويد: “هم اكنون نزد حسين(علیه السلام) برو و پيام مرا به او برسان".188 

قُرَّه حركت مى كند و نزديك مى شود. امام حسين(علیه السلام) به ياران خود مى گويد: “آيا كسى او را مى شناسد؟” حَبيب بن مظاهر مى گويد: “آرى، من او را مى شناسم، من با او آشنا و دوست بودم. من از او جز خوبى نديده ام. تعجّب مى كنم كه چگونه در لشكر عمرسعد حاضر شده است".189 

حبيب بن مظاهر جلو مى رود و پس از دادن سلام با هم خدمت امام مى رسند. قُرّه خدمت امام سلام مى كند و مى گويد: “عمرسعد مرا فرستاده است تا از شما سؤال كنم كه براى چه به اين جا آمده ايد؟" 

امام در جواب مى گويد: “مردم كوفه به من نامه نوشتند و از من خواستند تا به اين جا بيايم".190 

جواب امام بسيار كوتاه و منطقى است. قرّه با امام خداحافظى مى كند و مى خواهد كه به سوى لشكر عمرسعد باز گردد. 

حبيب بن مظاهر به او مى گويد: “دوست من! چه شد كه تو در گروه ستمكاران قرار گرفتى؟ بيا و امام حسين(علیه السلام) را يارى كن تا در گروه حق باشى".191 

قُرّه به حبيب بن مظاهر نگاهى مى كند و مى گويد: “بگذار جواب حسين را براى عمرسعد ببرم، آن گاه به حرف هاى تو فكر خواهم كرد. شايد به سوى شما باز گردم"،

 امّا او نمى داند كه وقتى پايش به ميان لشكر عمرسعد برسد، ديگر نخواهد توانست از دست تبليغات سپاه ستم، نجات پيدا كند.192 

كاش او همين لحظه را غنيمت مى شمرد و سخن حبيب بن مظاهر را قبول مى كرد و كار تصميم گيرى را به بعد واگذار نمى كرد. 

اينكه به ما دستور داده اند در كار خير عجله كنيم براى همين است كه مبادا وسوسه هاى شيطان ما را از انجام آن غافل كند. 

* * * 

ابن زياد مى داند كه امام حسين(علیه السلام) هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد. به همين دليل، در فكر جنگ است. البته خودش مى داند كه كشتن امام حسين(علیه السلام) كار آسانى نيست، براى همين مى خواهد تا آنجا كه مى تواند براى خود شريكِ جرم درست كند. 

او مى خواهد كشتن امام حسين(علیه السلام) را يك نوع حركت مردمى نشان بدهد. اكنون پنج هزار سرباز كوفى در كربلا حضور دارند و او به خوبى مى داند كه ياران امام به صد نفر هم نمى رسند، امّا او به فكر يك لشكر سى هزار نفرى است. او مى خواهد تاريخ را منحرف كند تا آيندگان گمان كنند كه اين مردم كوفه بودند كه حسين(علیه السلام) را كشتند، نه ابن زياد!

 

ادامه_دارد…

 

الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج

 نظر دهید »

همراه با کاروان از مدینه تا شام...

25 شهریور 1401 توسط خادم المهدی

 

            ❣﷽❣

قسمت۳۵

 

عمرسعد به اردوگاه حُرّ وارد مى شود و حكم ابن زياد را به او نشان مى دهد. حُرّ مى فهمد كه از اين لحظه به بعد، عمرسعد فرمانده است و خود او و سپاهش بايد به دستورهاى عمرسعد عمل كنند. 

در كربلا پنج هزار نيرو جمع شده اند و همه منتظر دستور عمرسعد هستند. عمرسعد دستور مى دهد تا عُرْوه نزد او بيايد. 

او نگاهى به عُرْوه مى كند و مى گويد: “اى عُرْوه، اكنون نزد حسين مى روى و از او سؤال مى كنى كه براى چه به اين سرزمين آمده است؟". عُرْوه نگاهى به عمرسعد مى كند و مى گويد: “اى عمرسعد، شخص ديگرى را براى اين مأموريّت انتخاب كن. زيرا من خودم براى حسين نامه نوشته ام. پس وقتى اين سؤال را از حسين بكنم، او خواهد گفت كه خود تو مرا به كوفه دعوت كردى". 

عمرسعد قدرى فكر مى كند و مى بيند كه عُرْوه راست مى گويد، امّا هر كدام از نيروهاى خود را كه صدا مى زند آنها هم همين را مى گويند.183 

بايد كسى را پيدا كنيم كه به حسين نامه اى ننوشته باشد. آيا در اين لشكر، كسى پيدا خواهد شد كه امام حسين(علیه السلام) را دعوت نكرده باشد؟ 

همه سرها پايين است. آنها با خود فكر مى كنند و نداى وجدان خود را مى شنوند: “حسين مهمان ما است. مهمان احترام دارد. چرا ما به جنگ مهمان خود آمده ايم؟" 

* * * 

سكوتى پر معنا، بر لشكر عمرسعد حكم فرماست. 

تو مى توانى ترديد را در چهره آنها بخوانى. درست است كه عمرسعد توانسته بود با نيرنگ و فريب اين جماعت را با خود به كربلا بياورد، امّا اكنون وجدان اينها بيدار شده است. 

ناگهان صدايى از عقب لشكر توجّه همه را به خود جلب مى كند: “من نزد حسين مى روم و اگر بخواهى او را مى كشم".184 

او كيست كه چنين با گستاخى سخن مى گويد؟ 

اسم او كثير است. نزديك مى آيد. عمرسعد با ديدن كثير، خيلى خوشحال مى شود. او به امام حسين(علیه السلام) نامه ننوشته و از روز اوّل، از طرفداران يزيد بوده است. 

عمرسعد به او مى گويد: “اى كثير! پيش حسين برو و پيام مرا به او برسان". كثير، حركت مى كند و به سوى امام حسين(علیه السلام) مى آيد. 

ياران امام حسين(علیه السلام) ( كه تعدادشان به صد نفر هم نمى رسد )، كاملاً آماده و مسلّح ايستاده اند. آنها گرداگرد امام حسين(علیه السلام) را گرفته اند و آماده اند تا جان خود را فداى امام كنند. 

كثير، نزديك خيمه ها مى شود و فرياد مى زند: “با حسين گفت وگويى دارم". ناگهان ابوثُمامه كه يكى از ياران باوفاى امام است او را مى شناسد و به دوستان خود مى گويد: “من او را مى شناسم، مواظب باشيد، او بدترين مرد روى زمين است".185 

ابوثمامه جلو مى آيد و به او مى گويد: 

ــ اين جا چه مى خواهى؟ 

ــ من فرستاده عمرسعد هستم و مأموريّت دارم تا پيامى را به حسين برسانم. 

ــ اشكالى ندارد، تو مى توانى نزد امام بروى، امّا بايد شمشيرت را به من بدهى. 

ــ به خدا قسم هرگز اين كار را نمى كنم. 

ــ پس با هم خدمت امام مى رويم. ولى من دستم را روى شمشير تو مى گيرم. 

ــ هرگز، هرگز نمى گذارم چنين كارى بكنى. 

ــ پس پيام خود را به من بگو تا من به امام بگويم و برايت جواب بياورم. 

ــ نه، من خودم بايد پيام را برسانم. 

اين جاست كه ابوثمامه به ياران امام اشاره مى كند و آنها راه را بر كثيرمى بندند و او مجبور مى شود به سوى عمرسعد بازگردد. تاريخ به زيركى ابوثمامه آفرين مى گويد.186 

* * * 

عمرسعد به اين فكر است كه چه كسى را نزد امام حسين(علیه السلام) بفرستد. 

اطرافيان به طرف حُزِيْمه اشاره مى كنند. حُزِيْمه، روبروى عمرسعد مى ايستد. عمرسعد به او مى گويد: “تو بايد نزد حسين بروى و پيام مرا به او برسانى". 

حُزِيْمه حركت مى كند و به سوى خيمه امام حسين(علیه السلام) مى آيد. نمى دانم چه مى شود كه امام به ياران خود دستور مى دهد تا مانع آمدن او به خيمه اش نشوند.

او مى آيد و در مقابل امام حسين(علیه السلام) قرار مى گيرد. تا چشم حُزِيْمه به چشم امام مى افتد طوفانى در وجودش برپا مى شود. 

زانوهاى حُزِيْمه مى لرزد و اشك در چشمش حلقه مى زند

 

ادامه_دارد…

 

الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج

 نظر دهید »

همراه با کاروان از مدینه تا شام...

25 شهریور 1401 توسط خادم المهدی

❣﷽❣

قسمت۳۴

 

راه بهشت از كربلا مى گذرد! مردم بشتابيد! اگر مى خواهيد خدا را از خود راضى كنيد. اگر مى خواهيد از اسلام دفاع كنيد برخيزيد و با حسين بجنگيد. حسين از دين اسلام منحرف شده است. او مى خواهد در جامعه اسلامى، آشوب به پا كند. او با خليفه پيامبر سر جنگ دارد. 

اين صداى عمرسعد است كه به گوش مى رسد. او در حالى كه بر اسب خود سوار است و گروه زيادى از سربازان همراه او هستند، مردم را تشويق مى كند تا به كربلا بروند.177 

اى مردم، گوش كنيد! حسين از دين جدّ خود خارج شده و جنگ با او واجب است. هر كس مى خواهد كه بهشت را براى خود بخرد، به جنگ حسين بيايد. هر مسلمانى وظيفه دارد براى حفظ اسلام، شمشير به دست گيرد و به جنگ با حسين بيابد. 

اى مردم! به هوش باشيد! همه امّت اسلامى با يزيد، خليفه پيامبر بيعت كرده اند. حسين مى خواهد وحدت جامعه اسلامى را بر هم بزند. امروز جنگ با حسين از بزرگ ترين واجبات است. 

مردم! مگر پيامبر نفرموده است كه هر كس در امّت اسلامى تفرقه ايجاد كند با شمشير او را بكشيد؟ 

آرى! خود پيامبر فرموده است: “هر گاه امّت من بر حكومت فردى توافق كردند، همه بايد از آن فرد اطاعت كنند و هر كس كه مخالفت كرد بايد كشته شود".178 

دروغ بستن به پيامبر كارى ندارد. اگر كسى عاشق دنيا و رياست باشد به راحتى دروغ مى گويد! 

حتماً شنيده اى كه پيامبر خبر داده است كه بعد از من، دروغ هاى زيادى را به من نسبت خواهند داد.179

 پيامبر در سخنان خود به اين نكته اشاره كرده اند كه روزى فرزندم حسين، به صحراى كربلا مى رود و مردم براى كشتن او جمع مى شوند. پس هركس كه آن روز را درك كند، بايد به يارى حسينم برود.180 

اگر ما خودمان را جاى آن جوانانى بگذاريم كه هميشه عمرسعد را به عنوان يك دين شناس وارسته مى شناختند، چه مى كرديم؟ آيا مى دانيد كه ما بايد از اين جريان، چه درسى بگيريم؟ 

آخر تا به كى مى خواهيم فقط براى امام حسين(علیه السلام) گريه كنيم، امّا از نهضت عاشورا درس نگيريم؟ ما بايد به هوش باشيم، همواره افرادى مانند عمرسعد هستند كه براى رسيدن به دنيا و رياست شيرين دنيا، دين را دست مايه مى كنند. 

نگاه كن! مردمى كه سخنان عمرسعد را شنيدند، باور كردند كه امام حسين(علیه السلام) از دين خارج شده است. آيا گناه آنهايى كه به خاطر سخن عمرسعد شمشير به دست گرفتند و در لشكر او حاضر شدند، به گردن اين دانشمند خودفروخته نيست؟ آيا مى دانى چند نفر در همين روز اوّل در لشكر عمرسعد جمع شدند؟ 

چهار هزار نفر! 

اين چهار هزار نفر همان كسانى هستند كه چند روز پيش براى امام حسين(علیه السلام) نامه نوشته بودند كه به كوفه بيايد. آنها اعتقاد داشتند كه فقط او شايسته مقام خلافت است، امّا امروز باور كرده اند كه آن حضرت از دين خدا خارج شده است. 

خبر فرماندهى عمرسعد به گوش دوستانش مى رسد. آنها تعجّب مى كنند. يكى از آنها به نام ابن يَسار به سوى عمرسعد مى رود تا با او سخن بگويد، ولى عمرسعد روى خود را برمى گرداند. او ديگر حاضر نيست با دوست قديمى خود سخن بگويد.181

 او اكنون فرمانده كلّ سپاه شده است و ديگر دوستان قديمى به درد او نمى خورند.  

خبر به ابن زياد مى رسد كه چهار هزار نفر آماده اند تا همراه عمرسعد به كربلا بروند. او باور نمى كند كه كلام عمرسعد تا اين اندازه در دل مردم كوفه اثر كرده باشد. براى همين، دستور مى دهد تا مقدار زيادى سكه طلا به عنوان جايزه حكومتى، به عمرسعد پرداخت شود.182 

وقتى چشم عمرسعد به اين سكّه هاى سرخ مى افتد، ديگر هرگونه شك را از دل خود بيرون مى كند و به عشق سكّه هاى طلا و حكومت رى، فرمان حركت سپاه به سوى كربلا را صادر مى كند.

روز جمعه سوم محرم است و لشكر عمرسعد به سوى كربلا حركت مى كند. گرد و غبار به هوا برخاسته است و شيهه اسب و قهقهه سربازان به گوش مى رسد. همه براى به دست آوردن بهشتى كه عمرسعد به آنها وعده داده است، به پيش مى تازند.

اكنون ديگر سپاه كوفه به نزديكى هاى كربلا رسيده است. نگاه كن! عدّه زيادى چهره هاى خود را مى پوشانند، به طورى كه هرگز نمى توان آنها را شناخت. چهره يكى از آنها يك لحظه نمايان مى شود، امّا دوباره به سرعت صورتش را مى پوشاند. همسفر! او را شناختى يا نه؟ 

او عُرْوه نام دارد و يكى از كسانى است كه براى امام حسين(علیه السلام) نامه نوشته است. تازه مى فهمم كه تمام اينهايى كه صورت هاى خود را پوشانده اند، همان كسانى هستند كه امام حسين(علیه السلام) را به كوفه دعوت كرده اند و اكنون به جنگ مهمان خود آمده اند. آخر ساده لوحى و نادانى تا چه اندازه؟ يك بار بهشت را در اطاعت امام حسين(علیه السلام) مى بينند و يك بار در قتل آن حضرت 

 

ادامه_دارد..

 

الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج

 نظر دهید »

همراه با کاروان از مدینه تا شام...

25 شهریور 1401 توسط خادم المهدی

 

            ❣﷽❣

 

قسمت۳۳

 

آفتاب بالا آمده است و سربازان ابن زياد پشت درِ خانه عمر ایستاند. 

صداى شيهه اسب ها، عمرسعد را از خواب بيدار مى كند. با دلهره در را باز مى كند: 

ــ چه خبر شده است؟ اين جا چه مى خواهيد؟ 

ــ ابن زياد تو را مى خواند. 

عمرسعد، از جا برمى خيزد و به سوى قصر حركت مى كند. وقتى وارد قصر مى شود به ابن زياد سلام مى كند و مى گويد:

 "اى امير، من آماده ام كه به سوى كربلا بروم و فرماندهى لشكر تو را به عهده بگيرم". ابن زياد خوشحال مى شود و دستور مى دهد تا حكم فرماندهى كلّ سپاه براى او نوشته شود. 

عمرسعد حكم را مى گيرد و با غرور تمام مى نشيند. ابن زياد با زيركى نگاهى به عمرسعد مى كند و مى فهمد كه او هنوز خود را براى كشتن حسين آماده نكرده است. براى همين، به او مى گويد: “اى عمرسعد، تو وظيفه دارى لشكر كوفه را به كربلا ببرى و حسين را به قتل برسانى". 

عمرسعد لحظه اى به فكر فرو مى رود. گويا بار ديگر ترديد به سراغش مى آيد. برود يا نرود؟ او با خود مى گويد: “اگر من موفق شوم و حسين را راضى كنم كه صلح كند، آن وقت آيا ابن زياد به اين كار راضى خواهد شد؟". 

ابن زياد فرياد مى زند: “اى عمرسعد! من تو را فرمانده كل سپاه كردم، پس آگاه باش اگر از جنگ با حسين خود

دارى كنى گردن تو را مى زنم و خانه ات را خراب مى كنم".174 

عمرسعد با شنيدن اين سخن، بر خود مى لرزد. تا ديروز آزاد بود كه يا به جنگ حسين برود و يا به گوشه خانه اش پناه ببرد، امّا امروز ابن زياد او را به مرگ تهديد مى كند. 

اكنون او بين دو راهى سخت ترى مانده است، يا مرگ يا جنگ با حسين.

 او با خود مى گويد: “كاش، همان ديروز از خير حكومت رى مى گذشتم". اكنون از مرگ سخن به ميان آمده است! 

چهره عمرسعد زرد شده است و با صدايى لرزان مى گويد: “اى امير! سرت سلامت، من به زودى به سوى كربلا حركت مى كنم". او ديگر چاره اى جز اين ندارد. او بايد براى جنگ، به كربلا برود.175 

* * * 

ــ آقاى نويسنده، نگاه كن! عمرسعد از قصر بيرون مى رود. بيا ما هم همراه عمرسعد برويم و ببينيم كه او مى خواهد چه كند. 

ــ صبر كن، من اين جا كارى دارم. 

ــ چه كارى؟ 

ــ من مى خواهم سؤالى از ابن زياد بپرسم. به راستى چرا او عمرسعد را براى فرماندهى انتخاب كرد. 

من جلو مى روم و سوال خود را از ابن زياد مى پرسم. 

ابن زياد نگاهى به من مى كند و مى گويد: “امروز به كسى نياز دارم كه با اسم خدا و دين، مردم را به جنگ با حسين تشويق كند. قدرى صبر كن! آن وقت خواهى ديد كه عمرسعد به جوانان خواهد گفت كه براى رسيدن به بهشت، حسين را بكشيد. فقط عمرسعد است كه مى تواند كشتن حسين را مايه نجات اسلام معرّفى كند". 

صداى خنده ابن زياد در فضا مى پيچد. به راستى، ابن زياد چه حيله گر ماهرى است. 

مى دانم كه مى خواهى در مورد سوابق عمرسعد اطلاعات بيشترى داشته باشى؟ 

عمرسعد در كوفه، به دانشمندى وارسته مشهور بوده است. او اهل مدينه و خويشاوند خاندان قريش است، يعنى در ميان مردم، به عنوان يكى از خويشاوندان امام حسين(علیه السلام) معروف شده است. چرا كه امام حسين(علیه السلام) و عمرسعد هر دو از نسل عبد مناف ( پدر بزرگ پيامبر ) هستند.176 

شايد برايت جالب باشد كه بدانى حكومت بنى اُميّه براى شهرت و محبوبيّت عمرسعد، تلاش زيادى كرد و با تبليغات زياد باعث شده تا عمرسعد در ميان مردم مقام و منزلتى شايسته پيدا كند. 

ابن زياد وقتى به كوفه آمد و مسلم را شهيد كرد به عمرسعد وعده حكومت رى را داد و حتّى حكم حكومتى هم براى او نوشت. زيرا مى دانست كه اين زاهد دروغين، عاشق رياست دنياست. 

عمرسعد به اين دليل ساليان سال در مسجد و محراب بود كه مى خواست بين مردم، شهرت و احترامى كسب كند. اكنون به او حكومت منطقه مركزى ايران پيشنهاد مى شود كه او در خواب هم، چنين چيزى را نمى ديد. 

عمرسعد، حسابى سرمست حكومت رى شده و آماده است تا به سوى قبله عشق خود حركت كند، امّا حكومت رى در واقع طعمه اى بود براى شكار عمرسعد! اگر عشق رى و حكومتش نبود، هرگز عمرسعد به جنگ امام حسين(علیه السلام) نمى رفت.

 

ادامه_دارد…

 

الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 16
  • ...
  • 17
  • 18
  • 19
  • ...
  • 28
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

نذر فرج

جستجو

موضوعات

  • همه
  • اخلاقی
  • بدون موضوع
  • بصیرت افزایی
  • بوی بهشت
    • اشک تقوا
    • بصیرت
    • تحلیل شهید مطهری از جهالت مردم در واقعه کربلا
    • تکرار کربلا
    • رجزخوانی حاج ابوذر
    • رجزخوانی حاج میثم
    • رجزخوانی حسین طاهری
    • شبهه عزاداری دهه اول محرم
    • عاشقانه های امام حسین
    • عاقبت بخیری فرزندان
    • فلسفه عزاداری
    • قیام کربلا
    • من ایرانم و تو عراقی...
    • نصرت امام
    • نماهنگ آقا نیا
    • نماهنگ حسین جان
    • چرا عاشورا؟
    • کشتی نجات
  • تربیت بنیادی
  • تفسیر
  • تقرب
    • اولین قدم به سمت خدا
    • راه حلی برای تفریح با خدا
  • حجاب
    • اقسام حجاب
    • حجاب در قرآن
    • کشف حجاب
  • خانواده
    • مدیریت در خانواده
    • همسرانه
  • درباره نصوح
  • سوالات ذهنی
  • سیاسی
    • امام خامنه ای
    • حمایت از مظلوم
    • حمایت فلسطین
    • سیدهاشم الحیدری
    • مهسا امینی
  • سیاسی
  • شبهات مجازی
  • شهیدانه
  • عاشقانه با امام زمان
  • فضای مجازی
  • معارف قرآنی
    • اقسام عفت در قرآن
    • امر به معروف و نهی از منکر
    • گناه کردن
  • نجاست سگ
  • هم نوا با قرآن
  • ویژه مباهله
  • ویژه مباهله
  • پوتین در ایران
  • چادرانه
  • کشف حجاب
  • گره گشا
  • گناهان زبان
    • آبروریزی
    • تهمت
    • مسخره کردن
  • یک جرعه معرفت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

پیوندهای وبلاگ

  • Kashfehejab
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس