همراه با کاروان از مدینه تا شام...
❣﷽❣
قسمت۳۵
عمرسعد به اردوگاه حُرّ وارد مى شود و حكم ابن زياد را به او نشان مى دهد. حُرّ مى فهمد كه از اين لحظه به بعد، عمرسعد فرمانده است و خود او و سپاهش بايد به دستورهاى عمرسعد عمل كنند.
در كربلا پنج هزار نيرو جمع شده اند و همه منتظر دستور عمرسعد هستند. عمرسعد دستور مى دهد تا عُرْوه نزد او بيايد.
او نگاهى به عُرْوه مى كند و مى گويد: “اى عُرْوه، اكنون نزد حسين مى روى و از او سؤال مى كنى كه براى چه به اين سرزمين آمده است؟". عُرْوه نگاهى به عمرسعد مى كند و مى گويد: “اى عمرسعد، شخص ديگرى را براى اين مأموريّت انتخاب كن. زيرا من خودم براى حسين نامه نوشته ام. پس وقتى اين سؤال را از حسين بكنم، او خواهد گفت كه خود تو مرا به كوفه دعوت كردى".
عمرسعد قدرى فكر مى كند و مى بيند كه عُرْوه راست مى گويد، امّا هر كدام از نيروهاى خود را كه صدا مى زند آنها هم همين را مى گويند.183
بايد كسى را پيدا كنيم كه به حسين نامه اى ننوشته باشد. آيا در اين لشكر، كسى پيدا خواهد شد كه امام حسين(علیه السلام) را دعوت نكرده باشد؟
همه سرها پايين است. آنها با خود فكر مى كنند و نداى وجدان خود را مى شنوند: “حسين مهمان ما است. مهمان احترام دارد. چرا ما به جنگ مهمان خود آمده ايم؟"
* * *
سكوتى پر معنا، بر لشكر عمرسعد حكم فرماست.
تو مى توانى ترديد را در چهره آنها بخوانى. درست است كه عمرسعد توانسته بود با نيرنگ و فريب اين جماعت را با خود به كربلا بياورد، امّا اكنون وجدان اينها بيدار شده است.
ناگهان صدايى از عقب لشكر توجّه همه را به خود جلب مى كند: “من نزد حسين مى روم و اگر بخواهى او را مى كشم".184
او كيست كه چنين با گستاخى سخن مى گويد؟
اسم او كثير است. نزديك مى آيد. عمرسعد با ديدن كثير، خيلى خوشحال مى شود. او به امام حسين(علیه السلام) نامه ننوشته و از روز اوّل، از طرفداران يزيد بوده است.
عمرسعد به او مى گويد: “اى كثير! پيش حسين برو و پيام مرا به او برسان". كثير، حركت مى كند و به سوى امام حسين(علیه السلام) مى آيد.
ياران امام حسين(علیه السلام) ( كه تعدادشان به صد نفر هم نمى رسد )، كاملاً آماده و مسلّح ايستاده اند. آنها گرداگرد امام حسين(علیه السلام) را گرفته اند و آماده اند تا جان خود را فداى امام كنند.
كثير، نزديك خيمه ها مى شود و فرياد مى زند: “با حسين گفت وگويى دارم". ناگهان ابوثُمامه كه يكى از ياران باوفاى امام است او را مى شناسد و به دوستان خود مى گويد: “من او را مى شناسم، مواظب باشيد، او بدترين مرد روى زمين است".185
ابوثمامه جلو مى آيد و به او مى گويد:
ــ اين جا چه مى خواهى؟
ــ من فرستاده عمرسعد هستم و مأموريّت دارم تا پيامى را به حسين برسانم.
ــ اشكالى ندارد، تو مى توانى نزد امام بروى، امّا بايد شمشيرت را به من بدهى.
ــ به خدا قسم هرگز اين كار را نمى كنم.
ــ پس با هم خدمت امام مى رويم. ولى من دستم را روى شمشير تو مى گيرم.
ــ هرگز، هرگز نمى گذارم چنين كارى بكنى.
ــ پس پيام خود را به من بگو تا من به امام بگويم و برايت جواب بياورم.
ــ نه، من خودم بايد پيام را برسانم.
اين جاست كه ابوثمامه به ياران امام اشاره مى كند و آنها راه را بر كثيرمى بندند و او مجبور مى شود به سوى عمرسعد بازگردد. تاريخ به زيركى ابوثمامه آفرين مى گويد.186
* * *
عمرسعد به اين فكر است كه چه كسى را نزد امام حسين(علیه السلام) بفرستد.
اطرافيان به طرف حُزِيْمه اشاره مى كنند. حُزِيْمه، روبروى عمرسعد مى ايستد. عمرسعد به او مى گويد: “تو بايد نزد حسين بروى و پيام مرا به او برسانى".
حُزِيْمه حركت مى كند و به سوى خيمه امام حسين(علیه السلام) مى آيد. نمى دانم چه مى شود كه امام به ياران خود دستور مى دهد تا مانع آمدن او به خيمه اش نشوند.
او مى آيد و در مقابل امام حسين(علیه السلام) قرار مى گيرد. تا چشم حُزِيْمه به چشم امام مى افتد طوفانى در وجودش برپا مى شود.
زانوهاى حُزِيْمه مى لرزد و اشك در چشمش حلقه مى زند
ادامه_دارد…
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج