نذر فرج

عجیبه که بی تو هنوز زنده ایم،عجیبه که بی تو نفس می کشیم...
  • خانه 

همراه با کاروان از مدینه تا شام...

25 شهریور 1401 توسط خادم المهدی

 

            ❣﷽❣

قسمت۳۲

 

او در حياط خانه اش قدم مى زند و با خود مى گويد: “خدايا، چه كنم؟ كدام راه را انتخاب كنم؟ اى حسين، آخر اين چه وقت آمدن به كوفه بود؟ چند روز ديگر صبر مى كردى تا من از كوفه مى رفتم، آن وقت مى آمدى، امّا چه كنم كه راه رياست و حكومت بر ايران از كربلا مى گذرد. اگر ايران را بخواهم بايد به كربلا بروم و با حسين بجنگم. اگر بهشت را بخواهم بايد از آرزوى حكومت ايران چشم بپوشم". 

نگاه كن! همه دوستان عمرسعد براى

مشورت دعوت شده اند. آيا آن جوان را مى شناسى كه زودتر از همه به خانه عمرسعد آمده است؟ اسم او حَمزه است. او پسرِ خواهرِ عمرسعد است. 

عمرسعد جريان را براى دوستان خود تعريف مى كند و از آنها مى خواهد تا او را راهنمايى كنند. اوّلين كسى كه سخن مى گويد پسر خواهر اوست كه مى گويد:

 "تو را به خدا قسم مى دهم مبادا به جنگ با حسين بروى. با اين كار گناه بزرگى را مرتكب مى شوى. مبادا فريفته حكومت چند روزه دنيا بشوى. بترس از اينكه در روز قيامت به ديدار خدا بروى در حالى كه گناه كشتن حسين به گردن تو باشد".170 

عمرسعد اين سخن را مى پسندد و مى گويد: “اى پسر خواهرم! من كه سخن ابن زياد را قبول نكردم. اينكه گفتم به من يك روز مهلت بده براى اين بود كه از اين كار شانه خالى كنم". 

دوست قديمى اش ابن يَسار نيز، مى گويد: “اى عمرسعد! خدا به تو خير دهد. كار درستى كردى كه سخن ابن زياد را قبول نكردى".171 

همه كسانى كه در خانه عمرسعد هستند او را از جنگ با امام حسين(علیه السلام) بر حذر مى دارند. كم كم مهمانان خانه او را ترك مى كنند و از اينكه عمرسعد سخن آنها را قبول كرده است، خوشحال هستند.

شب فرا مى رسد. همه مردم شهر در خواب اند; امّا خواب به چشم عمرسعد نمى رود و در حياط خانه راه مى رود و با خود سخن مى گويد: “خدايا، با عشق حكومت رى چه كنم؟” و گاه خود را در جايگاه اميرى مى بيند كه دور تا دور او، سكّه هاى سرخ طلا برق مى زند. 

او در خيال خود مى بيند كه مردم ايران او را امير خطاب مى كنند و در مقابلش كمر خم مى كنند، امّا اگر به كربلا نرود بايد تا آخر عمر در خانه بنشيند. 

به راستى، من چگونه مخارج زندگى خود را تأمين كنم؟ آيا خدا راضى است كه زن و بچه من گرسنه باشند؟ آيا من نبايد به فكر آينده زن و بچّه خود باشم. 

آرى! شيطان صحنه فقر را اين گونه برايش مجسّم مى كند كه اگر تو به كربلا نروى بايد براى نان شبِ زن و بچه ات، منتظر صدقه مردم باشى. 

عمرسعد يك لحظه هم آرام و قرار ندارد. مدام از اين طرف حياط به آن طرف مى رود. بيا قدرى نزديك تر برويم و ببينيم با خود چه مى گويد: 

أتركُ مُلْكَ الريّ والريّ رغبةٌ***أمْ ارجعُ مذموماً بقَتلِ الحسينِ 

او هم سرذوق آمده و براى خود شعر مى گويد. او مى گويد: 

“نمى دانم آيا حكومت رى را رها كنم يا به جنگ با حسين بروم؟ مى دانم كه در جنگ با حسين آتش جهنّم در انتظار من است، امّا چه كنم كه حكومت رى تمام عشق من است".172 

عمرسعد تو مى توانى بعداً توبه كنى. مگر نمى دانى كه خدا توبه كنندگان را دوست دارد، آرى! اين سخنان شيطان است. 

گوش كن! اكنون عمرسعد با خود چنين مى گويد:

 "اگر جهنّم راست باشد، من دو سال ديگر توبه مى كنم و خداوند مهربان و بخشنده است و اگر هم جهنّم دروغ باشد من به آرزوى بزرگ خود رسيده ام".173

عمرسعد سرانجام به اين نتيجه مى رسد كه به كربلا برود، امّا با حسين جنگ نكند. او به خود مى گويد كه اگر تو به كربلا بروى بهتر از اين است كه افراد جنايت كار بروند. تو به كربلا مى روى ولى با حسين درگير نمى شوى. تو با او سخن مى گويى و در نهايت، او را با ابن زياد آشتى مى دهى. تو تلاش مى كنى تا جان حسين را نجات دهى. همراه سپاه مى روى ولى هرگز دستور حمله را نمى دهى. به اين ترتيب هم ناجى جان حسين مى شوى و هم به حكومت رى مى رسى!

آرى! وقتى حسين ببيند كه ديگر در كوفه يار و ياورى ندارد، حتماً سازش مى كند. او به خاطر زن و بچه اش هم كه شده، صلح مى كند. مگر او برادر حسن نيست؟ چطور او با معاويه صلح كرد، پس حسين هم با يزيد صلح خواهد كرد و خود و خانواده اش را به كشتن نخواهد داد.

هوا كم كم روشن مى شود و عمرسعد كه با پيدا کردن این راه حل کمی آرام میشود.

 

ادامه_دارد…

 

الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج

 

 نظر دهید »

همراه با کاروان از مدینه تا شام...

25 شهریور 1401 توسط خادم المهدی

 

            ❣﷽❣

قسمت۳۱

 

اين جا كربلاست و آفتاب گرم است و سوزان! 

به ابن زياد خبر داده اند كه امام حسين(علیه السلام) در صحراى كربلا منزل كرده است. همچنين شنيده است كه حُرّ، شايسته فرماندهى سپاه بزرگ كوفه نيست، چرا كه او با امام حسين(علیه السلام) مدارا كرده است. او با خبر شده كه حُرّ، دستور داده همه سپاه او پشت سر امام حسين(علیه السلام)نماز بخوانند و خودش هم در صف اوّل به نماز ايستاده است. 

اين فرمانده هرگز نمى تواند براى جنگ با امام حسين(علیه السلام)گزينه مناسبى باشد.  

از طرف ديگر، ابن زياد خيال مى كند اگر امام حسين(علیه السلام) از يارى كردن مردم كوفه نااميد شود، با يزيد بيعت مى كند. پس نامه اى براى امام مى نويسد و به كربلا مى فرستد. 

نگاه كن! اسب سوارى از دور مى آيد. او فرستاده ابن زياد است و با شتاب نزد حُرّ مى رود و مى گويد: “اى حُرّ! اين نامه ابن زياد است كه براى حسين نوشته است".

حُرّ نامه را مى گيرد و نزد امام مى آيد و به ايشان تحويل مى دهد. امام نامه را مى خواند: “از امير كوفه به حسين: به من خبر رسيده است كه در سرزمين كربلا فرود آمده اى. بدان كه يزيد دستور داده است كه اگر با او بيعت نكنى هر چه سريع تر تو را به خدايت ملحق سازم".163 

امام بعد از خواندن نامه مى فرمايد: “آنها كه خشم خدا را براى خود خريدند، هرگز سعادتمند نخواهند شد".164 

پيك ابن زياد به امام مى گويد: “من مأموريّت دارم تا جواب شما را براى ابن زياد ببرم". امام مى فرمايد: “من جوابى ندارم جز اينكه ابن زياد بداند عذاب بزرگى در انتظار او خواهد بود".165 

فرستاده ابن زياد سوار بر اسب، به سوى كوفه مى تازد. به راستى، چه سرنوشتى در انتظار است؟ وقتى ابن زياد اين پيام را بشنود چه خواهد كرد؟ 

* * * 

فرستاده ابن زياد به سرعت خود را به قصر مى رساند و به ابن زياد گزارش مى دهد كه امام حسين(علیه السلام) اهل سازش و بيعت با يزيد نيست. 

ابن زياد بسيار عصبانى مى شود و به اين نتيجه مى رسد كه اكنون تنها راه باقى مانده، جنگيدن است. او به فكر آن است كه فرمانده جديدى براى سپاه خود پيدا كند. 

به راستى، چه كسى انتخاب خواهد شد تا اين مأموريّت مهم را، به دلخواه آنها انجام دهد؟ همه فرماندهان كوفه نزد ابن زياد نشسته اند. او به آنها نگاه مى كند و فكر مى كند. هيچ كس جرأت ندارد چيزى بگويد. او سرانجام مى گويد: “حسين به كربلا آمده است. كداميك از شما حاضر است به جنگ با او برود؟".166 

همه، سرهايشان را پايين مى اندازند. جنگ با حسين؟ هيچ كس جواب نمى دهد. ابن زياد بار ديگر مى گويد: “هر كس از شما به جنگ با حسين برود من حكومت هر شهرى را كه بخواهد به او مى دهم". 

باز هم جوابى نمى شنود. جنگيدن با تنها يادگار پيامبر، تصميم ساده اى نيست. قلب عمرسعد مى لرزد. نكند ابن زياد او را به اين كار مأمور كند. ناگهان ابن زياد عمرسعد را مورد خطاب قرار مى دهد:

ــ اى عمرسعد! تو بايد براى جنگ با حسين بروى! 

ــ قربانت شوم، خودت دستور دادى تا من به رى بروم.167 

ــ آرى! امّا در حال حاضر جنگ با حسين براى ما مهم تر از رى است. وقتى كه كار حسين را تمام كردى مى توانى به رى بروى. 

ــ اى امير! كاش مرا از جنگ با حسين معاف مى كردى. 

ــ بسيار خوب، مى توانى به كربلا نروى. من شخص ديگرى را براى جنگ با حسين مى فرستم. ولى تو هم ديگر به فكر حكومت رى نباش!168 

در درون عمرسعد آشوبى برپا مى شود. او خود را براى حكومت رى آماده كرده بود، امّا حالا همه چيز رو به نابودى است. او كدام راه را بايد انتخاب كند: جنگ با حسين و به دست آوردن حكومت رى، يا سرپيچى از نبرد با حسين و از دست دادن حكومت. 

البته خوب است بدانى كه منظور از حكومت رى، حكومت بر تمامى مناطق مركزى سرزمين ايران است. منطقه مركزى ايران، زير نظر حكومت كوفه است و امير كوفه براى اين منطقه، امير مشخّص مى كند و دل كندن از كشورى همچون ايران نيز، كار آسانى نيست! به همين جهت، عمرسعد به ابن زياد مى گويد: “يك روز به من فرصت بده تا فكر كنم".169 

ابن زياد لبخند مى زند و با درخواست عمرسعد موافقت مى كند. 

* * * 

عمرسعد با دلى پر از غوغا به خانه اش مى رود. از يك طرف مى داند كه جنگ با امام حسين(علیه السلام) چيزى جز آتش جهنّم براى او نخواهد داشت، امّا از طرف ديگر، عشق به رياست دنيا او را وسوسه مى كند. 

به راستى، عمرسعد كدام يك از اين دو را انتخاب خواهد كرد؟ آيا در اين لحظه حسّاس تاريخ، عشق به رياست پيروز خواهد شد يا وجدان؟ 

 

ادامه_دارد…

 

✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨

 نظر دهید »

همراه با کاروان از مدینه تا شام...

25 شهریور 1401 توسط خادم المهدی

 

            ❣﷽❣

قسمت۲۹

  

امروز چهارشنبه اوّل ماه محرّم است و ما در دل بيابان ها پيش مى رويم. 

سربازان حُرّ خسته شده اند. آنها به يكديگر مى گويند: “تا كى بايد در اين بيابان ها سرگردان باشيم؟ چرا حرّ، كار را يكسره نمى كند؟ چرا ما را اين طور معطّل خود كرده است؟ ما با يك حمله مى توانيم حسين و ياران او را به قتل برسانيم". 

 

خرابه هايى به چشم مى خورد. اين جا قصر بنى مقاتِل نام دارد. اين خرابه اى كه مى بينى روزگارى قصرى باشكوه بوده است. به دستور امام در اين جا منزل مى كنيم. لشكر حُرّ هم مانند ما متوقّف مى شود.

 

آنجا را نگاه كن! خيمه اى برافراشته شده و اسبى كنار خيمه ايستاده و نيزه اى بر زمين استوار است. آن خيمه از آن كيست؟ 

 

خبر مى آيد كه صاحب اين خيمه عُبَيْد الله جُعْفى است. او از شجاعان و پهلوانان عرب است، طورى كه تنها نام او لرزه بر اندام همه مى اندازد. 

 

پهلوان كوفه اين جا چه مى كند؟ او از كوفه بيرون آمده است تا مبادا ابن زياد از او بخواهد كه در لشكر او حضور پيدا كند.152 

 

امام يكى از ياران خود را نزد پهلوان مى فرستد تا به او خبر دهد كه امام حسين(علیه السلام)مى خواهد تو را ببيند. پيك امام نزد او مى رود و مى گويد:

 

ــ سلام بر پهلوان كوفه! امام حسين(علیه السلام) تو را به حضور خود طلبيده است. 

ــ سلام بر شما! حسين از من چه مى خواهد؟ 

ــ مى خواهد كه او را يارى كنى. 

ــ سلام مرا به او برسان و بگو كه من از كوفه بيرون آمدم تا در ميان جمع دشمنانش نباشم. من با حسين دشمن نيستم و البته قصد همراهى او را نيز ندارم. من از فتنه كوفه خود را كنار كشيده ام.153 

 

فرستاده امام برمى گردد و پيام او را مى رساند. امام با شنيدن پيام از جا برمى خيزد و به سوى خيمه او مى رود.  

پهلوان كوفه به استقبال امام مى آيد. او كودكانى را كه دور امام پروانه وار حركت مى كردند، مى بيند و دلش منقلب مى شود. گوش كن! اكنون امام با او سخن مى گويد: 

 

ــ تو مى دانى كه كوفيان براى من نامه نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به كوفه بروم امّا اكنون پيمان شكسته اند. آيا نمى خواهى كارى كنى كه خدا تمام گناهان تو را ببخشد؟ 

ــ من گناهان زيادى انجام داده ام. چگونه ممكن است خدا گناهان مرا ببخشد؟ 

ــ با يارى كردن من. 

ــ به خدا مى دانم هر كس تو را يارى كند روز قيامت خوشبخت خواهد بود، امّا من يك نفر هستم و نمى توانم كارى براى تو بكنم. تمام كوفه به جنگ تو مى آيند. حال من با تو باشم يا نباشم، فرقى به حال شما نمى كند. تعداد دشمنان شما بسيار زياد است. من آماده مرگ نيستم و نمى توانم همراه شما بيايم. ولى اين اسب من از آن شما باشد. يك شمشير قيمتى نيز، دارم آن هم از آن شما… 

 

ــ من يارى خودت را خواستم نه اسب و شمشيرت را. اكنون كه ياريم نمى كنى از اين جا دور شو تا صداى مظلوميّت مرا نشنوى. چرا كه اگر صدايم را بشنوى و ياريم نكنى، جايگاهت دوزخ خواهد بود.154 

 

چه شد كه اين پهلوان پيشنهاد يارى امام را قبول نكرد. او با خود فكر كرد كه اگر من به يارى امام حسين(علیه السلام) بشتابم فايده اى براى او ندارد. من ياريش بكنم يا نكنم، فرقى نمى كند و اهل كوفه او را شهيد مى كنند، ولى امام حسين(علیه السلام) از او خواست تا وظيفه گرا باشد. يعنى ببيند كه الآن وظيفه او چيست؟ آيا نبايد به قدر توان از حق دفاع كرد؟ ببين كه وظيفه امروز تو چيست و آن را انجام بده، حال چه به نتيجه مطلوب برسى، چه نرسى. اين درس مهمّى است كه امام حسين(علیه السلام) به همه تاريخ داد. 

 

در مقابل گناه و فساد سكوت نكن! اگر در جامعه هزاران فساد و گناه است، بى خيال نشو و نگو من كارى نمى توانم بكنم. اگر مى توانى با يك زشتى و پليدى مقابله كنى اين كار را بكن. 

* * * 

امام دستور مى دهد تا مشك ها را پر از آب كنيم و حركت كنيم. 

خيمه ها جمع مى شود و همه آماده حركت مى شوند. ساعتى مى گذرد. 

 

امام بر اسب خويش سوار است و لحظه اى خواب بر چشم او غلبه مى كند و چون چشم مى گشايد، اين آيه را مى خواند:

 

 ( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون). 

 

على اكبر جلو مى رود و مى گويد: 

ــ پدر جان! چه شده است؟ 

ــ عزيزم، لحظه اى خواب چشم مرا ربود. در خواب، سوارى را ديدم كه مى گفت:

 

 "اين كاروان منزل به منزل مى رود و مرگ هم به دنبال آنهاست". پسرم! اين خبر مرگ است كه به ما داده شده است.155 

 

ــ پدر جان! مگر ما بر حق نيستيم؟ 

ــ آرى! سوگند به خدايى كه همه به سوى او مى روند ما بر حق هستيم. 

ــ اگر چنين است ما از مرگ نمى ترسيم، چرا كه راه ما حق است.156 

 

ادامه_دارد…

 

✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨

 نظر دهید »

همراه با کاروان از مدینه تا شام...

25 شهریور 1401 توسط خادم المهدی

 

            ❣﷽❣

 

قسمت۲۸

 

ــ آيا از قَيس هم خبرى داريد؟ 

ــ همان قَيس كه نامه شما را براى اهل كوفه آورد؟ 

ــ آرى، از او چه خبر؟ 

ــ او در مسير كوفه گرفتار مأموران ابن زياد شد. نقل شده كه نامه شما را در دهان قرار داده و بلعيده است تا مبادا نام ياران شما براى ابن زياد فاش شود. او را دستگير كردند و نزد ابن زياد بردند. ابن زياد به او گفته بود:

 

 "يا نام ها را برايم بگو يا اينكه در مسجد كوفه به منبر برو و حسين و پدرش على را ناسزا بگو". او پيشنهاد دوم را قبول مى كند. ما در مسجد بوديم كه او را آوردند و او با صداى بلند فرياد زد: 

 

“اى مردم كوفه! امام

حسين(علیه السلام)، به سوى شما مى آيد، اكنون برخيزيد و او را يارى كنيد كه او منتظر يارى شماست". بلافاصله پس از آن ابن زياد دستور داد تا او را فوراً به قتل برسانند. 

 

امام با شنيدن جريان شهادت قَيس اشك مى ريزد و مى فرمايد: “خدايا! قَيس را در بهشت مهمان كن".148 

* * * 

نماز ظهر را در زير سايه درختان مى خوانيم و حركت مى كنيم. 

 

حُرّ رياحى از ترس اينكه عدّه اى به كمك امام بيايند، ما را مجبور مى كند تا همين طور در دل بيابان ها به حركت ادامه بدهيم. لحظه به لحظه از كوفه دور مى شويم! 

 

كاروان ما به حركت ادامه مى دهد و سپاه حُرّ نيز همراه ما مى آيد. سكوت مرگ بارى بر اين صحرا حكم فرما شده است. راستش را بخواهى من كه خسته شده ام. آخر تا كى بايد سرگردان باشيم

 

 طِرِمّاح كه خستگى من و ديگر كاروانيان را مى بيند مى فهمد كه بايد از هنر شاعريش استفاده كند. او مى خواهد شعرى را كه ساعتى قبل سروده است بخواند. براى اين كار سوار بر شتر در جلو كاروان مى ايستد و با صداى بلند مى خواند: 

يا ناقتي لا تجزعي من زجري***وامضي بنا قبل طلوع الفجرِ…149 

 

نمى دانم چگونه زيبايى اين شعر را به زبان فارسى بيان كنم، امّا خوب است اين شعر فارسى را برايت بخوانم، شايد بتوانم پيام طِرِمّاح را بيان كنم:

  

تا خار غم عشقت، آويخته در دامن***كوته نظرى باشد، رفتن به گلستان ها 

گر در طلبت ما را، رنجى برسد غم نيست***چون عشق حَرَم باشد، سهل است بيابان ها 

 

نمى دانم تا به حال برايت پيش آمده است كه در حال و هواى خودت باشى، امّا ناگهان به ياد خاطره غمناكى بيفتى و سكوت تمام وجود تو را بگيرد، به گونه اى كه هر كس در آن لحظه نگاهت كند غم و اندوه را در چهره تو بخواند. نگاه كن، طِرِمّاح به يكباره سكوت مى كند. همه تعجّب مى كنند.  

 

به راستى چرا طِرِمّاح ساكت شده و همين طور مات و مبهوت، بيابان را نگاه مى كند؟  

اين بار تو جلو مى روى و او را صدا مى زنى، امّا او جواب تو را نمى دهد. بار ديگر صدايش مى كنى و به او مى گويى:

 

ــ طِرِمّاح به چه فكر مى كنى؟ 

ــ ديروز كه از كوفه مى آمدم، صحنه اى را ديدم كه جانم را پر از غم كرد. 

ــ بگو بدانم چه ديدى؟ 

ــ ديروز وقتى از كوفه بيرون آمدم، اردوگاه بزرگى را ديدم كه مردم با شمشيرها و نيزه ها در آنجا مستقر شده بودند. همه آنها آماده بودند تا با حسين(علیه السلام) بجنگند. 

 

ــ عجب! آنها به جنگِ مهمان خود مى روند. 

ــ باور كن من تا به حال، لشكرى به اين بزرگى نديده بودم. 

طِرِمّاح در اين فكر است كه امام حسين(علیه السلام) چگونه مى خواهد با اين ياران كم، با آن سپاه بزرگ بجنگد.150 

 

ناگهان فكرى به ذهن طرماح مى رسد. با عجله نزد امام مى رود: 

ــ مولاى من، پيشنهادى دارم. 

ــ بگو، طرماح! 

ــ به زودى لشكر بزرگ كوفه به جنگ شما خواهد آمد. شما بايد در جايى سنگر بگيريد. در راه حجاز، كوهى وجود دارد كه قبيله ما در جنگ ها به آن پناه مى برند و دشمن هرگز نتوانسته است بر آنجا غلبه كند. آنجا پناهگاه خوبى است و شما را از شر دشمنان حفظ مى كند. من به شما قول مى دهم وقتى آنجا برسيم از قبيله ما، ده هزار نفر به يارى شما بيايند و تا پاى جان از شما دفاع كنند. 

 

امام قدرى فكر مى كند و آن گاه رو به طرماح مى كند و مى فرمايد: “خدا به تو و قبيله تو پاداش خير دهد ، امّا من به آنجا نمى آيم، براى اينكه من با حُرّ رياحى پيمان بسته ام و نمى توانم پيمان خود را بشكنم". 

 

آرى! قرار بر اين شد كه ما به سوى مدينه برنگرديم و در مقابل، حُرّ از نبرد با ما خوددارى كند. 

 

اگر امام حسين(علیه السلام) به سوى قبيله طرماح مى رفت، جان خود و همراهان خود را نجات مى داد، امّا اين خلاف پيمانى بود كه با دشمن بسته است.151

 

مرام امام حسين(علیه السلام)، وفادارى است حتّى با دشمن! 

هرگز عهد و پيمان را نشكن; زيرا رمز جاودانگى انسان در همين است كه در سخت ترين شرايط، حتّى با دشمنان خود نامردى نكند.

 

ادامه_دارد…

 

✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨

 

 

 

 نظر دهید »

همراه با کاروان از مدینه تا شام...

25 شهریور 1401 توسط خادم المهدی

 

            ❣﷽❣

قسمت۲۶

ــ پس به ميدان مبارزه بيا! آيا حسين را از مرگ مى ترسانى؟ 

ياران امام، شمشيرهاى خود را از غلاف بيرون مى آورند. عبّاس،

على اكبر، عَون، جعفر و همه ياران امام به صف مى ايستند. 

لشكر حُرّ هم، آماده جنگ مى شوند و منتظرند كه دستور حمله صادر شود. 

نگاه كن! حُرّ، سر به زير انداخته و سكوت كرده است. او در فكر

است كه چه كند. عرق بر پيشانى او نشسته است. 

او به امام رو مى كند و مى گويد: “اى حسين! هر مسلمانى اميد

به شفاعت جدّ تو دارد. من مى دانم اگر با تو بجنگم، دنيا و

آخرتم تباه است، امّا چه كنم مأمورم و معذور!". امام به سخنان او گوش فرا مى دهد. 

حُرّ، دوباره سكوت مى كند. ناگهان فكرى به ذهن او مى رسد و

به امام پيشنهاد مى دهد: “شما راهى غير از راه كوفه و مدينه را

در پيش بگير و برو تا من بهانه اى نزد ابن زياد داشته باشم و

نامه اى به او بنويسم و كسب تكليف كنم".137 

حُرّ به امام چشم دوخته است و با خود مى گويد: “خدا كند امام

اين پيشنهاد را بپذيرد". 

او باور نمى كند كه امام هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد. او خيال

مى كند اكنون كه اهل كوفه پيمان خود را شكسته اند و امام

بدون يار و ياور مانده است، با يزيد سازش خواهد كرد. 

اگر امام، سخن حُرّ را قبول نكند و نخواهد به سوى مدينه

بازگردد، بايد با اين لشكر وارد جنگ شود، ولى امام نمى خواهد

آغاز كننده جنگ باشد. امام براى جنگ نيامده است. 

اكنون كه حُرّ نيز، دست به شمشير نبرده و اين پيشنهاد را داده

است، امام سخن او را مى پذيرد. 

حُرّ اين نامه را براى ابن زياد مى نويسد: “من در نزديكى هاى

كوفه به كاروان حسين رسيدم، امّا او حاضر به تسليم نشد. من

نيز با لشكر او را تعقيب مى كنم".138 

شمشيرها در غلاف ها قرار مى گيرد و آرامش بر همه جا حكم

فرما مى شود. كودكان اشك چشم خود را پاك مى كنند. 

* * * 

ما آماده حركت هستيم، امّا نه به سوى كوفه و نه به سوى

مدينه. پس به كجا؟ خدا مى داند. 

ما قرار است راه بيابان را پيش گيريم تا ببينيم چه مى شود. 

امام قبل از حركت، با ياران خود سخن مى گويد:  

همه مردم، بنده دنيا هستند و ادّعاى مسلمانى مى كنند، امّا

زمانى كه امتحان پيش آيد دين داران اندك و ناياب مى شوند.

ببينيد چگونه حق مرده است و باطل زنده شده است. 

امروز مؤمن بايد مشتاق شهادت باشد. بدانيد من امروز مرگ را

مايه افتخار خود مى دانم و سازش با ستمگران را مايه خوارى و

ذلّت".139

سخن امام، همه چيز را روشن مى كند. امام به سوى شهادت مى

رود و هرگز با يزيد سازش نخواهد كرد. 

امام از يارى مردم كوفه نااميد شده است. آرى! مردم كوفه به

دروغ ادّعاى مسلمانى كردند. آن روزى كه آنها به امام نامه

نوشتند تا امام به كوفه بيايد هنوز ابن زياد در كار نبود. 

 

شهر آرام بود و هر كس براى اينكه خودش را آدم خوبى معرّفى

كند به امام نامه مى نوشت.

 شايد چشم و هم چشمى هم شده بود. آن محلّه پانصد نامه

نوشته اند پس ما بايد ششصد نامه بنويسيم. ما نبايد در مقابل

آنها كم بياوريم. آرى، دوازده هزار نامه براى امام نوشتند: “اى

حسين! بيا كه ما همه، سرباز تو هستيم". 

اكنون كه ابن زياد خون آشام، به كوفه آمده است و قصد دارد كه

ياران امام حسين(علیه السلام) را قتل عام كند، كيست كه

حسينى باقى بماند؟ اين جاست كه دين داران ناياب مى شوند. 

بعد از سخنان امام، اكنون نوبت ياران است تا سخن بگويند.

اين زُهير است كه برمى خيزد با اين كه فقط پنج روز است كه

حسينى شده، امّا اوّلين كسى است كه سخن مى گويد: 

“اى حسين! سخنان تو را به جان شنيديم. به خدا قسم اگر قرار

باشد ميان زندگانى جاويد دنيا و كشته شدن در راه تو، يكى را

انتخاب كنيم، همانا كشته شدن را انتخاب خواهيم كرد".140 

چه كلام زيبا و دلنشينى! هيچ كس باور نمى كند اين همان

كسى است كه پنج روز قبل، شيعه شده و به كاروان عشق

پيوسته است. 

چه شده كه او اين قدر عوض شده و اين گونه، گوى سبقت را از

همه ربوده است و از عشق و وفادارى خود سخن مى گويد.

اكنون نوبت بُرَير است، او از جا برمى خيزد. 

آيا او را مى شناسى؟ او معلّم قرآن كوفه است. محاسن سفيد و

قامت رشيدش را نگاه كن! 

او چنين مى گويد:

 "اى فرزند پيامبر! خداوند بر ما منّت نهاده كه افتخار شمشير

زدن در ركاب تو را نصيب ما كرده است. ما آماده ايم تا جانمان را

فداى شما كنيم".141 

ادامه_دارد…

✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨

 

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 17
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20
  • ...
  • 28
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

نذر فرج

جستجو

موضوعات

  • همه
  • اخلاقی
  • بدون موضوع
  • بصیرت افزایی
  • بوی بهشت
    • اشک تقوا
    • بصیرت
    • تحلیل شهید مطهری از جهالت مردم در واقعه کربلا
    • تکرار کربلا
    • رجزخوانی حاج ابوذر
    • رجزخوانی حاج میثم
    • رجزخوانی حسین طاهری
    • شبهه عزاداری دهه اول محرم
    • عاشقانه های امام حسین
    • عاقبت بخیری فرزندان
    • فلسفه عزاداری
    • قیام کربلا
    • من ایرانم و تو عراقی...
    • نصرت امام
    • نماهنگ آقا نیا
    • نماهنگ حسین جان
    • چرا عاشورا؟
    • کشتی نجات
  • تربیت بنیادی
  • تفسیر
  • تقرب
    • اولین قدم به سمت خدا
    • راه حلی برای تفریح با خدا
  • حجاب
    • اقسام حجاب
    • حجاب در قرآن
    • کشف حجاب
  • خانواده
    • مدیریت در خانواده
    • همسرانه
  • درباره نصوح
  • سوالات ذهنی
  • سیاسی
    • امام خامنه ای
    • حمایت از مظلوم
    • حمایت فلسطین
    • سیدهاشم الحیدری
    • مهسا امینی
  • سیاسی
  • شبهات مجازی
  • شهیدانه
  • عاشقانه با امام زمان
  • فضای مجازی
  • معارف قرآنی
    • اقسام عفت در قرآن
    • امر به معروف و نهی از منکر
    • گناه کردن
  • نجاست سگ
  • هم نوا با قرآن
  • ویژه مباهله
  • ویژه مباهله
  • پوتین در ایران
  • چادرانه
  • کشف حجاب
  • گره گشا
  • گناهان زبان
    • آبروریزی
    • تهمت
    • مسخره کردن
  • یک جرعه معرفت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

پیوندهای وبلاگ

  • Kashfehejab
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس