همراه با کاروان از مدینه تا شام...
❣﷽❣
قسمت ۲۴
اين همه آب را براى چه مى خواهيم؟ كاروان حركت مى كند. آفتاب بالا آمده است و خورشيد بى رحمانه مى تابد.
آفتاب و بيابانى خشك و بى آب. هيچ جنبنده اى در اين بيابان به چشم نمى آيد. كاروان آرام آرام به راه خود ادامه مى دهد. يك ساعت تا نماز ظهر باقى مانده است.
الله اكبر!
اين صداى يكى از ياران امام است كه سكوت را شكسته است. همه نگاه ها به سوى او خيره مى شود. امام از او مى پرسد:
ــ چرا الله اكبر گفتى؟
ــ نخلستان! آنجا نخلستانى است.124
او با اشاره دست آن طرف را نشان مى دهد. راست مى گويد، يك سياهى به چشم مى آيد. آيا به نزديكى هاى كوفه رسيده ايم؟ يكى از ياران امام كه اهل كوفه است به امام مى گويد:
ــ من بارها اين مسير را پيموده ام و اين جا را مثل كف دست مى شناسم. اين اطراف نخلستانى نيست.
ــ پس اين سياهى چيست؟
ــ اين لشكر بزرگى از سربازان است.125
ــ آيا در اين اطراف پناهگاهى هست تا به آنجا برويم و منزل كنيم؟
ــ پناهگاه براى چه؟
ــ به گمانم اين لشكر به جنگ ما آمده است. ما بايد به جايى برويم كه دشمن نتواند از پشت سر به ما حمله كند.
ــ به سوى “ذو حُسَم” برويم. آنجا كوهى هست كه مى توانيم كنار آن منزل كنيم. در اين صورت، دشمن ديگر نمى تواند از پشت سر به ما حمله كند. اگر كمى به سمت چپ برويم به آنجا مى رسيم.
كاروان به طرف ذو حُسَم تغيير مسير مى دهد و شتابان به پيش مى رود.
نگاه كن! آن سياهى ها هم تغيير مسير مى دهند. آنها به دنبال ما مى آيند.126
خيمه ها در ذو حُسَم بر پا مى شود و همه ما آماده مقابله با دشمن هستيم.
كمى بعد سپاهى با هزار نفر جنگ جو نزديك مى شود. امام از آنها مى پرسد:
ــ شما كيستيد؟
ــ ما سپاه كوفه هستيم.
ــ فرمانده شما كيست؟
ــ حُرّ رياحى.
ــ اى حُرّ! آيا به يارى ما آمده اى يا به جنگ ما؟
ــ به جنگ شما آمده ام.
ــ لا حولَ و لا قوّةَ الا بالله.127
سپاه حُرّ تشنه هستند. گويا مدّت زيادى است كه در بيابان ها در جستجوى ما بوده اند.
اينها نيروهاى گشتى ابن زياداند، من مى خواهم در دلم آنها را نفرين كنم. آنها آمده اند تا راه را بر ما ببندند.
گوش كن! اين صداى امام حسين(علیه الیلام) است: “به اين لشكر آب بدهيد، اسب هاى آنها را هم سيراب كنيد".128
ياران امام مَشك ها را مى آورند و همه آنها را سيراب مى كنند. خود امام حسين(علیه السلام)هم، مشكى در دست گرفته است و به اين مردم آب مى دهد. اين دستور امام است: “يال داغ اسب ها را نيز خنك كنيد".129
به راستى، تو كيستى كه به دشمن خود نيز، اين قدر مهربانى مى كنى؟
اين لشكر براى جنگ با تو آمده اند، امّا تو از آنها پذيرايى مى كنى!
اى حسين! اى درياى عشق و مهربانى!
وقت نماز ظهر است. امام يكى از ياران خود به نام حَجّاج بن مَسْروق را فرا مى خواند و از او مى خواهد كه اذان بگويد.130
فضاى سرزمين ذو حُسَم پر از آرامش مى شود و همه به نداى اذان گوش مى دهند.
سپاه حُرّ آماده نماز شده اند.
امام را مى بينند كه به سوى آنها مى رود و چنين مى گويد:
"اى مردم! اگر من به سوى شهر شما مى آيم براى اين است كه شما مرا دعوت كرده بوديد. مگر شما نگفته ايد كه ما رهبر و پيشوايى نداريم. مگر مرا نخوانده ايد تا امام شما باشم. اگر امروز هم بر سخنان خود باقى هستيد من به شهرتان مى آيم و اگر اين را خوش نداريد و پيمان نمى شناسيد، من باز مى گردم".131
سكوت پر معنايى همه جا را فرا گرفته است. امام رو به حُرّ مى كند:
ــ مى خواهى با ياران خود نماز بخوانى؟
ــ نه، ما با شما نماز مى خوانيم.132
لشكر حُرّ به دستور او پشت سر امام به نماز مى ايستند.
آفتاب گرم و سوزان بيابان، همه را بى تاب كرده است. همه به سايه اسب هاى خود پناه مى برند.
بار ديگر صداى امام در اين صحرا مى پيچد: “اى مردم كوفه! مگر شما مرا به سوى خود دعوت نكرده ايد؟ اگر شما مرا نمى خواهيد من از راهى كه آمده ام باز مى گردم".133
حُرّ پيش مى آيد و مى گويد: “اى حسين! من نامه اى به تو ننوشته ام و از اين نامه ها كه مى گويى خبرى ندارم".
امام دستور مى دهد دو كيسه بزرگ پر از نامه را بياورند و آنها را در مقابل حُرّخالى كنند.
خداى من، چقدر نامه! دوازده هزار نامه!!
يعنى اين همه نامه را همشهريان من نوشته اند. پس كجايند صاحبان اين نامه ها؟
حُرّ جلوتر مى رود. تعدادى از نامه ها را مى خواند و با خود مى گويد:
"واى! من اين نام ها را مى شناسم. اينها كه نام سربازان من است!". آن گاه سرش را بالا مى گيرد و نگاهى به سربازان خود مى كند. آنها سرهاى خود را پايين گرفته اند. فرمانده غرق حيرت است. اين ديگر چه معمّايى است؟
ادامه دارد….
✨?الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج?✨