همراه با کاروان از مدینه تا شام...
❣﷽❣
قسمت68
نگاه وهب به مادر مى افتد و به سرعت به سوى خيمه ها برمى گردد. نگاهى به مادر مى كند. مادر تو چقدر خوشحالى! چقدر شاد به نظر مى آيى!
وهب شمشير به دست دارد و خون از سر و روى او مى ريزد. در اين جنگ، زخم هاى زيادى بر بدنش نشسته است. احساس مى كند كه بايد از مادر خود حلاليت بطلبد:
ــ مادر، آيا از من راضى هستى؟
ــ نه.
همه تعجّب مى كنند. چرا اين مادر از پسر خود راضى نيست! مادر به صورت وهب خيره مى شود و مى گويد: “پسرم، وقتى از تو راضى مى شوم كه تو در راه حسين كشته شوى".374
آفرين بر تو اى بزرگ مادرِ تاريخ! وهب اكنون پيام مادررا درك كرده است.
آن طرف، همسر جوانش ايستاده است. او سخنِ مادر وهب را مى شنود كه فرزندش را به سوى شهادت مى فرستد.
همسر وهب جلو مى آيد: “وهب، مرا به داغ خود مبتلا نكن!". وهب در ميان دو عشق گرفتار مى شود. عشق به همسر مهربان و عشق به حسين(علیه السلام).
وهب بايد چه كند؟ آيا نزد همسرش برگردد و رضايت او را حاصل كند و يا به سوى ميدان جنگ بتازد. البته همسر وهب حق دارد. چرا كه آنها چند روزى است كه مسلمان شده اند. او هنوز از درگيرى ميان جبهه حق و باطل چيز زيادى نمى داند.
صداى مادر، او را به خود مى آورد:
"عزيزم، به سوى ميدان باز گرد و جان خود را فداى حسين كن تا در روز قيامت، جدش پيامبر از تو شفاعت كند".375
وهب، در يك چشم به هم زدن، انتخاب خود را مى كند و به سوى ميدان باز مى گردد. او مى جنگد و پيش مى رود. دست راست او قطع مى شود، شمشير به دست چپ مى گيرد و به جنگ ادامه مى دهد.
دست چپ او هم قطع مى شود. اكنون ديگر نمى تواند شمشير بزند. دشمنان او را اسير مى كنند و نزد عمرسعد مى برند. عمرسعد به او مى گويد: “وهب،آن شجاعت تو كجا رفت؟” و آن گاه دستور مى دهد تا گردن وهب را بزنند.376
سپاه كوفه اكنون خشنود است كه شير مردى را از پاى در آورده است. شمردستور مى دهد تا سر وهب را به سوى مادرش بيندازند. شمر، كينه وهب را به دل گرفته است، چرا كه اين مسيحىِ تازه مسلمان شده، حسّ حقارت را در همه سپاه كوفه زنده كرده است.
مادر وهب نگاه مى كند و سرِ فرزندش را مى بيند. او سرِ پسر خود را برمى دارد و مى بوسد و مى بويد. همه منتظر هستند تا صداى گريه و شيون او بلند شود، امّا از صداى گريه مادر خبرى نيست.
نگاه كن! او عمود خيمه اى را برمى دارد و به سوى دشمن مى دود. با همين چوب به جنگ دشمن مى رود و دو نفر را از پاى در مى آورد. همه مات و مبهوت اند. آيا اين همان مادرى است كه داغ فرزند ديده است؟
اين جاست كه امام حسين(علیه السلام) مى فرمايد: “اى مادر وهب، به خيمه ها برگرد. خدا جهاد را از زنان برداشته است".
او به خيمه برمى گردد. امام به او روى مى كند و مى فرمايد: “تو و پسرت روز قيامت با پيامبر خواهيد بود".377
و چه وعده اى از اين بالاتر و بهتر!
اَبو ثُمامه نگاهى به آسمان مى كند. خورشيد به ميانه آسمان رسيده است. بدين ترتيب آخرين دقايق راز و نياز با خداوند نزديك مى گردد.
او نزد امام مى رود. لب هاى خشك و ترك خورده امام، غمى بزرگ بر دلش مى نشاند. هوا بسيار گرم است و دشمن بسيار زياد و ياران بسيار اندك اند.
به امام مى گويد: “جانم به فدايت! دوست دارم آخرين نماز را با شما بخوانم. موقع اذان ظهر نزديك است".378
امام در چشمان او نگاه مى كند: “نماز را به يادمان انداختى. خدا تو را در گروه نماز گزاران محشور كند".379
امام رو به سپاه كوفه مى كند و از آنها مى خواهد تا براى خواندن نماز لحظاتى جنگ را متوقّف كنند. يكى از فرماندهان سپاه كوفه به نام ابن تميم فرياد مى زند: “نماز شما كه پذيرفته نيست".380
حَبيب بن مظاهر از سخن او خشمناك مى شود و در جواب بى شرمى او چنين مى گويد: “آيا گمان مى كنى كه نماز پسر پيامبر قبول نمى شود و نماز نادانى چون تو قبول مى شود؟".381
ابن تميم شمشير مى كشد و به سوى حبيب مى آيد. حبيب از امام اجازه مى گيرد و به جنگ با او مى رود. خون غيرت در رگ هاى حبيب به جوش مى آيد، او مى خواهد بى شرمى ابن تميم را پاسخ گويد.
شمشير حبيب به سوى ابن تميم نشانه مى رود. ابن تميم از اسب بر زمين مى افتد و ياران او به كمكش مى آيند.
حبيب، رَجَز مى خواند: “من حبيب هستم، من يكّه تاز ميدان جنگم! مرگ در كام من همچون عسل است".382
ادامه_دارد…
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج