همراه با کاروان از مدینه تا شام...
❣﷽❣
قسمت ۱۶
ــ پسرم، من ديگر خسته شده ام. در جاى مناسبى قدرى بمانيم و استراحت كنيم.
ــ چشم، مادر! قدرى صبر كن. به زودى به منزلگاه صَفاح مى رسيم. آنجا كه برسيم استراحت مى كنيم.89
او فَرَزْدَق است كه همراه مادر خود از كوفه به سوى مكّه حركت كرده است.
حتماً مى گويى فرزدق كيست؟ او يكى از شاعران بزرگ عرب است كه به خاندان پيامبرعلاقه زيادى دارد و شعرهاى بسيار زيبايى به زبان عربى در مدح اين خاندان سروده است.
مادر او پير و ناتوان است، امّا عشق زيارت خانه خدا، اين سختى ها را براى او آسان مى كند. آنها تصميم مى گيرند كه در اين جا توقّف كنند.
مادر با كمك فرزندش از كجاوه پياده مى شود و زير درختى استراحت مى كند. فرزدق مى رود تا مقدارى آب تهيّه كند.
صداى زنگ كاروان مى آيد. فرزدق به جاده نگاهى مى كند، امّا كاروانى نمى بيند. حتماً آخرين كاروان حاجيان به سوى مكّه مى رود، ولى صداى كاروان، از سوى مكّه مى آيد.
فرزدق تعجّب مى كند. امروز، هشتم ذى الحجّه است و فردا روز عرفات.90
پس چرا اين كاروان از مكّه باز مى گردد؟
فرزدق، لحظه اى ترديد مى كند. نكند امروز، روز هشتم نيست! ولى او اشتباه نكرده و امروز، هشتم ذى الحجّه است.
پس چه شده، اينان چه كسانى هستند كه حج انجام نداده از مكّه برمى گردند؟
فرزدق پيش مى رود، و خوب نگاه مى كند. خداى من! اين مولايم امام حسين(علیه السلام)است!
ــ پدر و مادرم به فداى شما. با اين شتاب چرا و به كجا مى رويد؟ چرا حج خود را نيمه تمام گذاشتيد؟
ــ اگر شتاب نكنم مرا به قتل خواهند رساند.91
فرزدق به فكر فرو مى رود و همه چيز را از اين كلام مختصر مى فهمد. آيا او مادر خود را رها كند و همراه امام برود يا اينكه در خدمت مادر بماند؟ او نبايد مادر را تنها بگذارد، امّا دلش همراه مولايش است.
سرانجام در حالى كه اشك در چشم دارد با امام خود خداحافظى مى كند، او اميد دارد كه بعد از تمام شدن اعمال حج، هر چه سريع تر به سوى امام بشتابد.92
با آخرين نگاه به كاروان، اشكش جارى مى شود، امّا نمى دانم او مى تواند خود را به كاروان ما برساند يا نه؟ آيا او لياقت خواهد داشت تا در راه امام، جان فشانى كند؟
* * *
غروب روز دوازدهم ذى الحجّه است. ما چهار روز است كه در راه هستيم. اين چهار روز را شتابان آمده ايم. افراد كاروان خسته شده و نياز به استراحت دارند.
اكنون به حد كافى از مكّه دور شده ايم. ديگر خطرى ما را تهديد نمى كند. خوب است در جاى مناسبى منزل كنيم. غروب آفتاب نزديك است.
مردم، اين جا را به نام وادى عَقيق مى شناسند. امام دستور توقّف مى دهد و خيمه ها بر پا مى شود.
عدّه اى از جوانان، اطراف را با دقّت زير نظر دارند. آيا آن اسب سوارانى كه به سوى ما مى آيند را مى بينى؟ بگذار قدرى نزديك شوند.
آنها به نظر آشنا مى آيند. يكى از آنها عبد الله بن جعفر (پسر عموى امام حسين(علیه السلام) و شوهر حضرت زينب(سلام الله علیها) ) است. او به همراه دو پسر خود عَوْن و محمّد آمده است.
امير مكّه، يك نفر را به همراه آنها فرستاده است. آنها نزديك مى آيند و به امام حسين(علیه السلام) سلام مى كنند.
من مى روم تا به آن بانو خبر بدهم كه همسرش به اين جا آمده است.
زينب(سلام الله علیها)تعجّب مى كند. قرار بود كه شوهر او به عنوان نماينده امام حسين(علیه السلام) در مكّه بماند پس چرا به اين جا آمده است. نگاه كن! عبدالله بن جعفر نامه اى در دست دارد.
جريان چيست؟ من جلو مى روم و از عبدالله بن جعفر علّت را مى پرسم. او مى گويد: “وقتى شما به راه خود ادامه داديد، امير مكّه از من خواست تا نامه او را براى امام حسين(علیه السلام) بياورم".
دوست من! نگران نباش، اين يك امان نامه است.
امام نامه را مى خواند: “از امير مكّه به حسين: من از خدا مى خواهم تا شما را به راه راست هدايت كند. اكنون به من خبر رسيده است كه به سوى كوفه حركت نموده اى. من براى جان شما نگران هستم. به سوى مكّه باز گرديد كه من براى تو از يزيد امان نامه خواهم گرفت. تو در مكّه، در آسايش خواهى بود".93
عجب! چه اتفاقى افتاده كه امير مكّه اين قدر مهربان شده و نگران جان امام است. همه حيله ها و ترفندهاى اين روباه مكّار نقش بر آب شده است. او چاره اى ندارد جز اينكه از راه محبّت و صلح و صفا وارد شود.
او مى خواهد امام را با اين نامه به مكّه بكشاند تا مأموران ويژه، بتوانند نقشه خود را اجرا كنند.
اكنون امام، جواب نامه امير مكّه را مى نويسد:
ادامه دارد…