همراه با کاروان از مدینه تا شام...
❣﷽❣
قسمت۴۰
امام بعد از خواندن نامه در حقّ يزيدبن مسعود دعا مى كند و از خداوند براى او طلب خير مى كند.205
من نگاهى به صورت پيك بصره مى كنم. در صورت او ترديد را مى خوانم. آيا شما مى توانى حدس بزنى در درون او چه مى گذرد؟ او بين رفتن و ماندن متحيّر است؟
هزاران نفر به جنگ امام حسين(علیه السلام) آمده اند. آرى! او فهميده است كه ديگر فرصتى نيست تا به بصره برود و دوستانش را خبر كند. تا او به بصره برسد، اين نامردان امام حسين(علیه السلام) را شهيد خواهند كرد.
آرى! ديگر خيلى دير است. راه ها بسته شده و حلقه محاصره هر لحظه تنگ تر مى شود. او مى داند كه اگر دوستانش هم از بصره حركت كنند، ديگر نمى توانند خودشان را به امام برسانند. او تصميم خود را مى گيرد و مى ماند.
نگاه كن! او به سجده شكر رفته و خدا را شكر مى كند كه در ميان همه دوستانش، تنها او توفيق يافته كه پروانه امام حسين(علیه السلام) باشد.206
او از صحراى كربلا رو به بصره مى كند و با آنها سخن مى گويد: “دوستانم! عذر مرا بپذيريد و در انتظارم نمانيد. ديگر كار از كار گذشته است. اكنون امام، غريب و بى ياور در ميان هزاران نامرد گرفتار شده است. من نمى توانم غربت امام خود را ببينم. من مى مانم و جان خود را فداى او مى كنم".
همسفرم! راستش را بخواهيد پيش از اين با خود گفتم كه كاش او به بصره مى رفت و براى امام نيروى كمكى مى آورد، امّا حالا متوجه شدم كه تصميم او بهترين تصميم بوده است. زيرا عمرسعد دستور داده اگر او خواست به سوى بصره حركت كند، تيربارانش كنند.
در حال حاضر بهترين كار، ماندن در كربلا است. البته شيعيان بصره وقتى از آمدن فرستاده خود نا اميد شوند، مى فهمند كه حتماً حادثه اى پيش آمده است. بدين ترتيب، آنها لباس رزم مى پوشند و آماده حركت به سوى كربلا مى شوند. (گرچه آنها زمانى به كربلا خواهند رسيد كه ديگر امام حسين(علیه السلام) شهيد شده است ).207
* * *
غروب دوشنبه، ششم محّرم است و يك لشكر چهار هزار نفرى ديگر به نيروهاى عمرسعد افزوده مى شود.
آمار سپاه او به بيست هزار نفر رسيده است. صداى قهقهه و شادى آنها دل حَبيب بن مظاهر را به درد مى آورد.208
آخر، اى نامردان، به چه مى خنديد؟ نماز مى خوانيد و در نماز بر پيامبر و خاندان او درود مى فرستيد، ولى براى جنگ با فرزندِ دختر او، شمشير به دست گرفته ايد؟
نگاه كردن و غصّه خوردن، دردى را دوا نمى كند. بايد كارى كرد. ناگهان فكرى به ذهن حبيب مى رسد. او خودش از طايفه بنى اَسَد است و گروهى از اين طايفه در نزديكى كربلا منزل دارند.
حبيب با آنها آشنا است و پيش از اين، گاهى با آنها رفت و آمد داشته است. در ديدارهاى قبلى، آنها به حبيب احترام زيادى مى گذاشتند و او را به عنوان شيخ و بزرگ قبيله خود مى شناختند. اكنون او مى خواهد پيش آنها برود و از آنها بخواهد تا به يارى امام حسين(علیه السلام) بيايند.
حبيب به سوى خيمه امام حسين(علیه السلام) حركت مى كند و پيشنهاد خود را به امام مى گويد. امام با او موافقت مى كند و او بعد از تاريك شدن هوا به سوى طايفه بنى اَسَد مى رود.209
افراد بنى اَسَد باخبر مى شوند كه حبيب بن مظاهر مهمان آنها شده است. همه به استقبال او مى آيند، امّا تعجّب مى كنند كه چرا او در دل شب و تنها نزد آنها آمده است.
حبيب صبر مى كند تا همه جمع شوند و آن گاه سخن مى گويد:
“من از صحراى كربلا مى آيم. براى شما بهترين ارمغان ها را آورده ام. امام حسين(علیه السلام) به كربلا آمده و عمرسعد با هزاران سرباز، او را محاصره كرده است. من شما را به يارى فرزند پيامبر دعوت مى كنم.210
نمى دانم سخنان اين پيرمرد با اين جوانان چه كرد كه خون غيرت را در رگ هاى آنها به جوش آورد.
زنان، شوهران خود را به يارى امام حسين(علیه السلام) تشويق مى كنند. در قبيله بنى اَسَد شور و غوغايى بر پا شده است.
جوانى به نام بِشر جلو مى آيد و مى گويد: “من اوّلين كسى هستم كه جان خود را فداى امام حسين(علیه السلام) خواهم نمود".211
تمام مردان طايفه از پير و جوان ( كه تعدادشان نود نفر است )، شمشيرهايشان را برمى دارند و با خانواده خود خداحافظى مى كنند.
نود مرد جنگجو!
اشك در چشم همسرانشان حلقه زده است. كاش ما هم مى توانستيم بياييم و زينب(سلام الله علیها) را يارى كنيم.
در دل شب، ناگهان سوارى ديده مى شود كه به سوى بيابان مى تازد. خداى من او كيست؟ واى، او جاسوس عمرسعد است كه از كربلا تا اين جا همراه حبيب آمده و اكنون مى رود تا خبر آمدن طايفه بنى اَسَد را به عمرسعد بدهد و با تأسف او به موقع خود را به عمرسعد مى رساند.
ادامه_دارد….