همراه با کاروان از مدینه تا شام...
❣﷽❣
قسمت۱۰۰
اكنون يزيد نزد اُمّ كُلثوم، دختر على(علیه السلام)، مى رود و مى گويد: “اى امّ كُلْثوم! اين سكّه هاى طلا براى شماست. اينها را در مقابل سختى ها و مصيبت هايى كه به شما وارد شده است، از من قبول كن".
صداى اُمّ كلثوم سكوت شب را مى شكند: “اى يزيد! تو چقدر بى حيا و بى شرمى! برادرم حسين را مى كشى و در مقابل آن سكّه طلا به ما مى دهى. ما هرگز اين پول را قبول نمى كنيم".602
يزيد شرمنده مى شود و سرش را پايين مى اندازد و دستور حركت مى دهد. كاروان، شهر شام را ترك مى كند، شهرى كه خاندان پيامبر در آنجا يك ماه و نيم سختى ها و رنج هايى را تحمّل كردند.603
* * *
كاروان به حركت خود ادامه مى دهد. مهتاب بيابان را روشن كرده است. هنوز از شام فاصله زيادى نگرفته ايم. نُعمان همراه كاروان مى آيد. يزيد به او توصيه كرده است كه با اهل كاروان مهربانى كند و هر كجا كه خواستند آنها را منزل دهد.
ــ اى نُعمان! آيا مى شود ما را به سوى عراق ببرى.
ــ عراق براى چه؟ ما قرار بود به سوى مدينه برويم.
ــ ما مى خواهيم به كربلا برويم. خدا به تو جزاى خير بدهد ما را به سوى كربلا ببر.
نُعمان كمى فكر مى كند و سرانجام دستور مى دهد كاروان مسير خود را به سوى عراق تغيير دهد. شب ها و روزها مى گذرد و تا كربلا راهى نمانده است.
اين جا سرزمين كربلاست! همان جايى كه عزيزانمان به خاك و خون غلتيدند.
هنوز صداى غريبانه حسين به گوش مى رسد. كاروان سه روز در كربلامى ماند و همه براى امام حسين(علیه السلام) و عزيزانشان عزادارى مى كنند.
سه روز مى گذرد و اكنون هنگام حركت به سوى مدينه است.604
كاروان آرام آرام به سوى مدينه مى رود. شب ها و روزها سپرى مى شود.
نزديك مدينه، امام سجّاد(علیه السلام) دستور توقّف مى دهد و سراغ بَشير را مى گيرد، وقتى بشير نزد امام مى آيد، امام به او مى فرمايد:
ــ اى بشير! پدر تو شاعر بود، آيا تو هم از شعر بهره اى برده اى؟
ــ آرى! اى پسر رسول خدا!
ــ پس به سوى شهر برو و مردم را از آمدن ما با خبر كن.605
بَشير سوار بر اسب خود مى شود و به سوى مدينه به پيش مى تازد. امام سجّاد(علیه السلام)دستور مى دهد تا خيمه ها را برپا كنند و زنان و بچّه ها در خيمه ها استراحت كنند.
حتماً به ياد دارى كه اين كاروان در دل شب از مدينه به سوى مكّه رهسپار شد. امام سجاد(علیه السلام) ديگر نمى خواهد ورود آنها به مدينه مخفيانه باشد. ايشان مى خواهد همه مردم باخبر بشوند و به استقبال اين كاروان بيايند.
مردم مدينه از شهادت امام حسين(علیه السلام) باخبر شده اند. ابن زياد روز دوازدهم پيكى را به مدينه فرستاد تا خبر كشته شدن امام حسين(علیه السلام) را به امير مدينه بدهد.
دوستان خاندان پيامبر در آن روز گريه ها كردند و ناله ها سر دادند، امّا آنها از سرنوشت اسيران هيچ خبرى ندارند.606
به راستى، آيا يزيد آنها را هم شهيد كرده است؟ همه نگران هستند و منتظر خبراند.
ناگهان از دروازه شهر اسب سوارى وارد مى شود و فرياد مى زند: “يا أهلَ يَثْربَ لا مقامَ لَكُم"; “اى مردم مدينه، ديگر در خانه هاى خود نمانيد".
همه با هم مى گويند چه خبر است؟ مردم از زن و مرد، پير و جوان، در مسجد پيامبر جمع مى شوند، اى مرد! چه خبرى دارى؟ او به مردم مى گويد: “مردم مدينه! اين امام سجّاد(علیه السلام) است كه با عمه اش زينب و خواهرانش در بيرون شهر شما منزل كرده اند".607
همه مردم سراسيمه مى دوند. داغ حسين(علیه السلام) براى آنها تازه شده است. غوغايى برپا مى شود. بَشير مى خواهد به سوى امام سجّاد(علیه السلام)برگردد، امّا مى بيند همه راه ها بسته شده و ازدحام جمعيّت است. بنابراين از اسب پياده مى شود و پياده به سوى خيمه امام سجّاد(علیه السلام)مى رود.
چه قيامتى برپا شده است! بَشير وارد خيمه امام سجّاد(علیه السلام) مى شود. امام را مى بيند در حالى كه اشك مى ريزد و دستمالى در دست دارد و اشك چشم خود را پاك مى كند.
مردم به خدمت او مى رسند و به او تسليت مى گويند. صداى گريه و ناله از هر سو بلند است.608
امام مى خواهد براى مردم سخن بگويد. همه مردم ساكت مى شوند. پايان اين سفر رسيده است، پس بايد چكيده و خلاصه اين سفر براى تاريخ ثبت شود: “من خدا را به خاطر سختى هاى بزرگ و مصيبت هاى دردناك و بلاهاى سخت شكر و سپاس مى گويم".609
مردم مدينه متعجب اند. به راستى، اين كيست كه اين چنين سخن مى گويد؟
او با چشم خود شهادت پدر، برادران، عموها و… را ديده است. او به سفر اسارت رفته است و آب دهان انداختن اهل شام به سوى خواهرانش را ديده است، امّا چگونه است كه باز خدا را شكر مى كند؟
ادامه_دارد…
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج